رامین جهان پور

نویسنده و روزنامه نگار

رامین جهان پور

نویسنده و روزنامه نگار

رامین جهان پور

نشریه کتاب هفته- شماره356

چهارشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۰۴ ب.ظ

 

نگاهی به مجموعه داستان «رودخانه­ ای که می­ رفتیم» نوشته رامین جهان­پور

روزهای با شکوه


نقد از امیرخسروی

مجموعه داستان «رودخانه­ ای که می ­رفتیم» اگر چه در حد و اندازه کارهای خوب این حوزه نیست اما اثری ا ست که در حد و اندازه خودش خوش درخشیده است.

نخسیتنن نکته ای  که درباره این داستان­ها می­توان گفت این است که داستان­ها به نوعی بکرند. ایده­هایشان اگر چه گاهی آنجا که موضوع فقر در میان است تکراری به نظر می­رسد اما باز هم نوعی تازگی در نگاه نویسنده به آن دیده می­شود. به همین دلیل می­توان گفت که این داستان­ها حال و هوای دیگری دارند. خود نویسنده به جای مقمه در این کتاب نوشته است: «... حالا هم می­خواهم شما دوستان خوب خودم را با این بیست و سه قصه وارد ماجراهایی کنم که شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد و هم اینکه به نوجوانان امروز بگویم که نوجوان­های نسل­های قبل چگونه و در چه حال و هوایی زندگی کرده­اند.»

در واقع هم همین طور است. این داستان­ها ما را به دنیای کودکی در دهه شصت می­برد. دهه­ای که سرگرمی­ها نه ایکس باکس، نه پلی­استیشن و نه کارتون­های رنگارنگ که جذابیت­های دم­دست و نهفته در محیط اطراف بود. نوجوانان این قصه­ها نوجوانانی هستند که بی­وقفه اشتباه می­کنند، بی­وقفه دست به قضاوت می­زنند و وقتی می­فهمند اشتباه کرده­اند شجاعانه آن را می­پذیرند. آنها برای رسیدن به خواسته­هایشان از هیچ کاری فروگذار نمی­کنند. وقتی یکی­شان می­خواهد لباس نو برای بازی فوتبال بخرد و با بی­پولی پدر و برادر بزرگترش مواجه می­شود خودش آستین همت بالا می­زند و سعی می­کند با ماهیگیری پولی در بیاورد. یا آن یکی وقتی می­بیند که ماهی­هایش ممکن است در تنگ کوچکشان به زودی وقتی می­بیند که ماهی­هایش ممکن است در تنگ کوچکشان به زودی وقتی می­بیند که ماهی­هایشان ممکن است در تنگ کوچکشان به زودی بمیرند، شجاعانه تصمیم می­گیرد آنها را در رودخانه نزدیک خانه رها کند.

سرگرمی­های این بچه­ها سرگرمی­های ساده­ای است، مثل ماشین خرابی که در جاده­ای مانده است و مدتی برای آنها تبدیل می­شود به ماشین آرزوها که با آن­ گاهی به شمال می­روند گاهی به نوب یا رودخانه­ای که کف آن را تکه شیشه­های شکسته نوشابه پر کرده است و با این حال آنها هر خطری به جان می­خرند تا در یک ظهر تابستان در آب شنا کنند.

نویسنده انگار دارد خاطره تعریف می­کند. واقعاً هم داستان­ها انگار از خاطرات نویسنده نشأت می­گیرد. نویسنده­ای که نه تنها کودکی و نوجوانی خود را فراموش نکرده که با نوشتن این داستان­ها سعی کرده آن را حفظ هم بکند. به همین دلیل خیلی از این داستان­ها واقعاً خط داستانی مشخصی ندارند. انگار که نویسنده فقط خواسته لحظه­ای از ایام گذشته را برای دیگران تعریف کند. با این حال بعضی از این خاطرات شبه داستان کیفیتی به شدت انسانی دارند. ما در این قصه­ها با بچه­هایی روبه­رو هستیم که اصلاً در پی قهرمان شدن نیستند؛ بچه­هایی که به راحتی وسوسه می­شوند و تن به وسوسه می­دهند و با یک خوششانسی موفق می­شوند از مهلکه جان سالم به در ببرند. مثلاً آن نوجوانی که مادرش او را بهدنبال خرید برای پختن شام شب می­فرستد ولی وقتی به بازارچه می­رسد بوی کباب چنان وسوسه­ای به جانش می­اندازد که مادر و خرید سیب­زمینی و تخم مرغ را از خاطر می­برد.

خوشبختانه نویسنده در هیچ یک از این داستان­ها در پی شعار دادن نیست. او فقط و فقط راوی حس­های عجیب و غریب دوره نوجوانی است. به همین دلیل می­توان برقرار می­کند چون می­بیند در این داستان لااقل از نصیحت کردن خبری نیست. انسان بودن و انسانی رفتار کردن بزرگ­ترین دغدغه نویسنده و قهرمانان داستان­هایش است؛ قهرمانانی که بعضی اوقات دست به کارهای عجیب و غریبی می­زنند. چون یک نفر سر امتحان تقلب نرسانده مثلاً تصمیم می­گیرند او را به باد کتک بگیرند. یا وقتی به خاطر یک اشتباه به همراه دوستشان از کلاس اخراج می­شوند به تنها چیزی که فکر می­کنند سرمایی است که در جانشان ریشه دوانده است.

با این حال باید اعتراف کرد که دنیای این بچه­ها از دنیای نوجوانان فاصله بسیار دارد. دغدغه­های آنها در کنار بازیگوشی و کودکی کردن دغدغه نان هم هست. فقر همیشه در کنارشان است و هنر آنها این است که یاد گرفته­اند با آن چطور کنار بیایند. آنها برای خود شوالیه­های کوچکی هستند که سرجنگیدن با هیچ­کس و هیچ­چیز ندارند چون زندگی به اندازه کافی آنها را به چالش می­کشد. به همین دلیل شاید زبان مشترکی با بچه­های این دوره و زمانه نداشته باشند. با این حال این بچه­ها و دنیایشان برای مخاطب امروزی قابل درک و لمسند. دنیای آنها و روایت رویاهایشان در ادبیات ما سابقه طولانی دارد و همین کافی است برای اینکه بتوانیم این نوجوانان را بهتر درک کنیم. با هم بخشی از داستان کبابی آقای سید را می­خوانیم:

«... حالا هم شکمم بدجوری به قار و قور افتاده بود. با عجله به طرف میوه­فروشی قدم برداشتم. هنوز داخل نشده بودم که یکهو شیطان رفت توی جلدم. فکری مثل برق به کله­ام زد. از آن کلک­هایی که گاهی وقت­ها به طفلک ننه می­زدم. با خودم گفتم: هر چی باداباد. روده کوچیکه داره بزرگه رو می­خوره. می­رم تو کبابی بعدش هم می­گم که اسکناس تو راه می­اد و هزار تو من ننه رو می­ده و یا فوقش منو دوباره می­فرسته بازارچه. به طرف کبابی آقای سید پا تند کردم. داخل مغازه همیشه شلوغ بود. مشتری­ها روی نیمکت­های قدیمی کیپ تا کیپ  نشسته و مشغول خوردن بودند... آقا سید پشت به ما رو به اجاق زغالی ایستاده بود و با بادبزن حصیری دستش زغال­ها را باد می­زد. بوی کباب و چربی سوخته در فضای کوچک مغازه پیچیده بود. سید سرش را به طرفم برگرداند و همان­طور که سیگاری گوشه لیش بود گفت: «چند سیخ؟» گفتم: «یکی با گوجه!...»

این کتاب را نشر روزگار در سال 1390 با قیمت 3800 تومان و در 03 1صفحه منتشر کرده است.

 

  • ---

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی