رامین جهان پور

نویسنده و روزنامه نگار

رامین جهان پور

نویسنده و روزنامه نگار

رامین جهان پور

بن بست

سه شنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۳، ۱۲:۵۱ ب.ظ


بن بست

کارگردان فیلمنامه نویس و تهیه کننده:پرویز صیاد

مدیر فیلمبرداری:هوشنگ بهارلو

اشعار:احمد شاملو

بازیگران:مری آپیک-آپیک یوسفیان-بهمن زرین پور-پرویز بهادر-منصوره شادمنش

مدت زمان:۷۷ دقیقه

رنگی (ایستمن کالر)-

محصول:شرکت تعاونی سینماگران پیشرو

سال نمایش:۱۳۵۸

برای این پست سری به سینمای ایران زدم.در جستجوی فیلمی بودم که کمتر کسی آنرا دیده و در باره اش نوشته یا حتی اسمش را شنیده است.

بن بست فیلمی به کارگردانی پرویز صیاد نام آشنای خالق شخصیت صمد شاید تنها فیلم متفاوت او باشد.فیلمی روشنفکرانه با مضمونی به ظاهر ساده اما بسیارعمیق اثر ماندگاریست.صیاد فیلم خود را با این نوشته آغاز میکند:

فکر ساخت این فیلم سالها پیش در مدرسه برایم پیدا شده است.شاید از طریق روایت دوستی یا اشارتی در مجلات و یا به احتمال بیشتر از شعر کوتاهی از چخوف یا بزرگواری دیگر.بهر حال این فکر طی سالها با من بزرگ شده قوام آمد تا امروز که نیاز به بازگو کردنش باقتضای زمان پیش آمده است.

فیلم با نمای بسیار زیبایی از مردی چتر بدست که زیر باران در ابتدای کوچه ای ایستاده و چهره اش ناپیداست شروع میشود.دوربین باهستگی به او نزدیک میشود.سپس تصویر پنجره ای را می بینیم با پرده هایی سفیدرنگ که با کلوزاپ دوربین باز میشود و چهره دختر جوانی در قاب ظاهر میگردد:آخی چه بارونی...ناگهان چشمش به مرد می افتد و فورن پنجره را می بندد و ما می فهمیم که مرد نمای اول در واقع به پنجره او در ته آن کوچه بن بست چشم دوخته .فیلم از همان پلان اول داستانش را تعریف می کند و ما ر ا با آن درگیر میسازد.دختر به قصد تلفن کردن از خانه بیرون میاید و مرد سایه به سایه تعقیبش می کند.در بازگشت دختربه خانه مونولوگ های او را روی تصویر می شنویم که در کمتر فیلم ایرانی شاهد آن هستیم.صدای دختر: این جور وقتا چی کار میشه کرد؟...برگردم نگاش کنم؟...دستمال کاغذی و بندازم زمین که برداره و بهم بدش...و افکار خود را نمی پسندد:نه...خوب نیس...جلفه...همون بهتر که آدم نشون نده متوجه چیزی شده...صدای پاش نمیاد...یعنی دنبالم نیومده...نه بهتره اصلن پشت سرمو نگاه نکنم...دختر( که تا آخر فیلم نامش را نمی فهمیم)سر میز نهار از حرفهای مادرش بیاد میاورد که قبلن مرد را در عروسی دائی دوستش سوری دیده است.مادرش مدام حرف میزند و در این لحظه فلاش بک های عروسی را در ذهن دختر می بینیم که مرد ناشناس را نشان میدهد.دختر به کمک دوستش مرد را شناسایی میکند.اما تنها دانستن اینکه او شهرستانی تحصیلکرده حقوق وساکت و مرموز است برای او کافی نیست.

روزها میگذرد و دختر همچنان مرد را ابتدای کوچه در حال کشیک دادن می یابد طوری که دختربه تصور اینکه مرد عاشقش شده به حضور او عادت میکند.سرانجام روزی به توصیه دوستش مرد را بدنبال خود به کافه ای میکشاند تا سر صحبت را با او باز کند.سکانس کافه به نظرم بهترین سکانس فیلم است.در ابتدا دختر سر یک میز و مرد سر میزی دیگر می نشینند.با آنکه دختر برای آمدن مرد لحظه شماری میکند اما مرد بی توجه و محتاط مشغول خواندن روزنامه است.و باز هم مونولوگ های دختر:پس چرا نمیای؟...و شروع به کشیدن گلی در دفتر یادداشتش می کند و همزمان شعری از شاملو را بر تصویر می شنویم که گویی از رادیوی کافه صدایش میاید و با فضای فیلم کاملن هماهنگی دارد:آی عشق آی عشق چهره آبی ات پیدا نیست...دوربین ساعت را نشان می دهد نیم ساعت از حضورشان گذشته وهیچ خبری نیست. بالاخره طاقت دختر به سر میرسد و باز هم صدایش: پاشیم بریم بابا اینم خودشو مسخره کرده...که ناگهان مرد روبرویش ظاهر می شود:اجازه هست؟...دختر ذوق زده میشود وسعی میکند بروی خودش نیاورد.پرسش هایی بینشان رد و بدل میشود و دختر مدام فکر می کند که چقدر سوتی داده و چرا سوال خوبی برای پرسیدن نمی یابد.مرد اقرار می کند که مدتیست در تعقیب دختر است اما در پاسخ دختر که می پرسد :چرا؟ با خونسردی می گوید:میشه به این سوال جواب ندم حداقل فعلن.و ما در اینجاست که به او واقعن مشکوک می شویم.دختر مسحور صحبتهای مرد شده.مرد خونسرد با چهره ای موقر در پاسخ به دختر که می پرسد؟نظر همه درباره زندگی چیه؟اگه نظر من و شما با همه جمع بشه چی میشه؟جواب هوشمندانه ای میدهد :"همه؟ این فقط یه کلمه اس ارتباط من و شما با همه حتی یک لحظه هم میسر نیست چون در هیچ لحظه ای این همه ای که شما میگین شرایط یکسانی ندارند تا مفهوم خارجی و واقعی پیدا کنند.در هر لحظه ای عده ای دارن میان عده ای دارن میرن و عده ای تغییر وضعیت می دن.توقفی در کار نیست حتی باندازه یک فلاش عکاسی که بتونه از همه عکس بگیره توقفی در کار نیست.کدوم همه؟بجز نیازهای طبیعی مثل نیاز به اکسیژن که بین انسان و حیوان نبات مشترکه هیچ چیز در این دنیا وجود نداره که شامل همه بشه...

دختر مجذوب سواد و فرهیختگی مرد شده آنچنان که دلش میخواهد برق آسا همه کتابهای دنیا را بخواند تا در مقابل مرد کم نیاورد.همانطور که برای هم سطح شدن با مرد کتابی را که دست او دیده با عنوان همشهری تام پین خریداری میکند.ولی ازین ساده لوحیش هیچ خوشم نمیاید.البته به نظر میرسد کارگردان میخواسته طبقه اجتماعی او را چنین ساده دل و مظلوم جلوه دهد.اما این ساده دلی هم تا حدی قابل باور است. و اما ادامه داستان:مرد چند روزی غیبش میزند و دختر به تصور اینکه مرد از او ناامید شده که دیگر سر کوچه اش نمی ایستد دلش می گیرد و عصبانی و ناراحت رو با آینه میگوید :نه...تو.. گریه... نمیکنی...در شبی برادرش که تا اینجای فیلم فقط یک بار در مورد او صحبت شده آنهم بطور مختصر به خانه باز میگردد.نمی دانیم او چه کاره است؟ شخصیت پردازیش خیلی سطحی است اما از اینکه از سیگار کشیدن خواهرش ناراحت نمی شود وحتا وقتی او را در این حالت می بیند با مهربانی میگوید:نه راحت باش خاموش نکن...یکی ام به من بده...می فهمیم که برادر متعصبی که نیست هیچی حتا روشنفکر هم هست.طرز لباس پوشیدن و چهره معصومش هم نشانی از داشتن هدفی مشخص در زندگی دارد.تنها دیالوگی که ما را در معرفی خودش کمک میکند آنجاست که میگوید:من طرفدار اونایی هستم که میگن یا همه چی یا هیچی...اینجاست که می فهمیم او یک فرد معمولی نیست و غیبتش در بیشتر فیلم تنها بعلت در سفر بودن او نیست و دلیلی مهمتر دارد.

با بازگشت برادر دوباره سر و کله مرد ناشناس پیدا میشود.دختر پنجره را باز میکند و برای اینکه مرد متوجه او شود موهایش را افشان میکند و باز هم مونولوگ دختر را میشنویم:عشق من از چی ناراحتی...دیگه بس کن...بیا جلو حرف بزن...و در این لحظه مرد بسوی دختر میاید .دختر یکه خورده پنجره را سریع میبندد:وای نه ...عجب سقی دارم من...تو رو خدا برگرد...حالا رو که نگفتم.وصدای زنگ در او را از جا می پراند.بناچار در را باز میکند اما به مرد اجازه ورود نمی دهد دلیلش را هم نبود مادر در منزل عنوان میکند.شب هنگام پس از اینکه میفهمد مادرش را هم تعقیب کرده موضوع را به او میگوید.گره داستان رفته رفته رو به باز شدن میرود.و دختر به مادر اطمینان میدهد که تعقیب کردنش به خاطر اوست و نظر مادر را به او جلب میکند.مادر ساده دل هم ازاینکه پس از ازدواج دخترش صدای مرد جدیدی را در خانه می شنود ابراز امیدواری میکند.ظاهرن همه چیز مهیاست رضایت مادر...خرسندی دخترو.. .تقریبن ازین که در پایان فیلم شاهد ازدواج آن دو باشیم مطمئن هستیم. واما سکانس طلایی فینال:صدای زنگ شنیده میشود دختر بسوی در پرواز میکند.مرد:اجازه هست؟دختر:خوب موقعی اومدین هم مادرم خونه اس هم برادرم. و در حیاط مادر را صدا و او را از آمدن مهمان باخبرمی کند.مرد با خونسردی از پله ها بالا میرود و دختر برای پوشیدن لباس به اتاق خود میرود.لباس سفیدی بر تن میکند و با خوشحالی میگوید:آی عشق چهره آبی ات پیداست!

این سکانس آزار دهنده است و در عین حال هوشمندانه کارگردان هم از سانسور فرار میکند و هم مخاطب را در استرس میگذارد.همه اش دلمان میخواهد بدانیم مرد ناشناس با مادر و برادر دختر چه میگوید.اما صیاد ترجیح داده به جای آن با نشان دادن برس کشیدن دختر و آرایش کردنش ذهن تماشاگر را به تصوری خیالی از مراسم خواستگاری سوق دهد.اما در حقیقت اگر آنقدر ساده باشیم که اینگونه داستان را نود و نه درصد باور کنیم باز هم یک درصد تردید داریم که هدف مرد واقعن چیست؟همین طور که در خیالاتمان شک داریم ناگهان صدای جیغی میشنویم:نه...کجا؟...برای چی؟...صدای مادر است.دختر با عجله از اتاق بیرون میاید.مادر را می بینیم با فریاد میگوید:برادرتو برد...برادرتو برد.و با حرکت سریع دوربین مرد را می بینیم که یک دست برادر دختررا بدست خودش دست بند زده و او را دنبال خود می کشاند.دختر مات و مبهوت بسویشان میدود در را باز میکند و فقط میتواند برادرش را صدا کند:محمد!...و هر دو مرد بر می گردند و مرد ناشناس خونسردتر از همیشه میگوید:متاسفم!....دختر در را می بندد و گیج و مات با چشمانی از حدقه درآمده به دوربین نگاه میکند و تصویر روی صورت دختر همراه با صدای شاملو که شعر بر سرمای درون را میخواند کات میشود و ادامه تیتراژ فیلم را می بینیم.

  • ---

نظرات (۱)

  • خرید ملک در استانبول
  • خیلی خوب و عالی بود

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی