نشریه کتاب هفته- شماره356
نگاهی به مجموعه داستان «رودخانه ای که می رفتیم» نوشته رامین جهانپور
نقد از امیرخسروی
مجموعه داستان «رودخانه ای که می رفتیم» اگر چه در حد و اندازه کارهای خوب این حوزه نیست اما اثری ا ست که در حد و اندازه خودش خوش درخشیده است.
نخسیتنن نکته ای که درباره این داستانها میتوان گفت این است که داستانها به نوعی بکرند. ایدههایشان اگر چه گاهی آنجا که موضوع فقر در میان است تکراری به نظر میرسد اما باز هم نوعی تازگی در نگاه نویسنده به آن دیده میشود. به همین دلیل میتوان گفت که این داستانها حال و هوای دیگری دارند. خود نویسنده به جای مقمه در این کتاب نوشته است: «... حالا هم میخواهم شما دوستان خوب خودم را با این بیست و سه قصه وارد ماجراهایی کنم که شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد و هم اینکه به نوجوانان امروز بگویم که نوجوانهای نسلهای قبل چگونه و در چه حال و هوایی زندگی کردهاند.»
در واقع هم همین طور است. این داستانها ما را به دنیای کودکی در دهه شصت میبرد. دههای که سرگرمیها نه ایکس باکس، نه پلیاستیشن و نه کارتونهای رنگارنگ که جذابیتهای دمدست و نهفته در محیط اطراف بود. نوجوانان این قصهها نوجوانانی هستند که بیوقفه اشتباه میکنند، بیوقفه دست به قضاوت میزنند و وقتی میفهمند اشتباه کردهاند شجاعانه آن را میپذیرند. آنها برای رسیدن به خواستههایشان از هیچ کاری فروگذار نمیکنند. وقتی یکیشان میخواهد لباس نو برای بازی فوتبال بخرد و با بیپولی پدر و برادر بزرگترش مواجه میشود خودش آستین همت بالا میزند و سعی میکند با ماهیگیری پولی در بیاورد. یا آن یکی وقتی میبیند که ماهیهایش ممکن است در تنگ کوچکشان به زودی وقتی میبیند که ماهیهایش ممکن است در تنگ کوچکشان به زودی وقتی میبیند که ماهیهایشان ممکن است در تنگ کوچکشان به زودی بمیرند، شجاعانه تصمیم میگیرد آنها را در رودخانه نزدیک خانه رها کند.
سرگرمیهای این بچهها سرگرمیهای سادهای است، مثل ماشین خرابی که در جادهای مانده است و مدتی برای آنها تبدیل میشود به ماشین آرزوها که با آن گاهی به شمال میروند گاهی به نوب یا رودخانهای که کف آن را تکه شیشههای شکسته نوشابه پر کرده است و با این حال آنها هر خطری به جان میخرند تا در یک ظهر تابستان در آب شنا کنند.
نویسنده انگار دارد خاطره تعریف میکند. واقعاً هم داستانها انگار از خاطرات نویسنده نشأت میگیرد. نویسندهای که نه تنها کودکی و نوجوانی خود را فراموش نکرده که با نوشتن این داستانها سعی کرده آن را حفظ هم بکند. به همین دلیل خیلی از این داستانها واقعاً خط داستانی مشخصی ندارند. انگار که نویسنده فقط خواسته لحظهای از ایام گذشته را برای دیگران تعریف کند. با این حال بعضی از این خاطرات شبه داستان کیفیتی به شدت انسانی دارند. ما در این قصهها با بچههایی روبهرو هستیم که اصلاً در پی قهرمان شدن نیستند؛ بچههایی که به راحتی وسوسه میشوند و تن به وسوسه میدهند و با یک خوششانسی موفق میشوند از مهلکه جان سالم به در ببرند. مثلاً آن نوجوانی که مادرش او را بهدنبال خرید برای پختن شام شب میفرستد ولی وقتی به بازارچه میرسد بوی کباب چنان وسوسهای به جانش میاندازد که مادر و خرید سیبزمینی و تخم مرغ را از خاطر میبرد.
خوشبختانه نویسنده در هیچ یک از این داستانها در پی شعار دادن نیست. او فقط و فقط راوی حسهای عجیب و غریب دوره نوجوانی است. به همین دلیل میتوان برقرار میکند چون میبیند در این داستان لااقل از نصیحت کردن خبری نیست. انسان بودن و انسانی رفتار کردن بزرگترین دغدغه نویسنده و قهرمانان داستانهایش است؛ قهرمانانی که بعضی اوقات دست به کارهای عجیب و غریبی میزنند. چون یک نفر سر امتحان تقلب نرسانده مثلاً تصمیم میگیرند او را به باد کتک بگیرند. یا وقتی به خاطر یک اشتباه به همراه دوستشان از کلاس اخراج میشوند به تنها چیزی که فکر میکنند سرمایی است که در جانشان ریشه دوانده است.
با این حال باید اعتراف کرد که دنیای این بچهها از دنیای نوجوانان فاصله بسیار دارد. دغدغههای آنها در کنار بازیگوشی و کودکی کردن دغدغه نان هم هست. فقر همیشه در کنارشان است و هنر آنها این است که یاد گرفتهاند با آن چطور کنار بیایند. آنها برای خود شوالیههای کوچکی هستند که سرجنگیدن با هیچکس و هیچچیز ندارند چون زندگی به اندازه کافی آنها را به چالش میکشد. به همین دلیل شاید زبان مشترکی با بچههای این دوره و زمانه نداشته باشند. با این حال این بچهها و دنیایشان برای مخاطب امروزی قابل درک و لمسند. دنیای آنها و روایت رویاهایشان در ادبیات ما سابقه طولانی دارد و همین کافی است برای اینکه بتوانیم این نوجوانان را بهتر درک کنیم. با هم بخشی از داستان کبابی آقای سید را میخوانیم:
«... حالا هم شکمم بدجوری به قار و قور افتاده بود. با عجله به طرف میوهفروشی قدم برداشتم. هنوز داخل نشده بودم که یکهو شیطان رفت توی جلدم. فکری مثل برق به کلهام زد. از آن کلکهایی که گاهی وقتها به طفلک ننه میزدم. با خودم گفتم: هر چی باداباد. روده کوچیکه داره بزرگه رو میخوره. میرم تو کبابی بعدش هم میگم که اسکناس تو راه میاد و هزار تو من ننه رو میده و یا فوقش منو دوباره میفرسته بازارچه. به طرف کبابی آقای سید پا تند کردم. داخل مغازه همیشه شلوغ بود. مشتریها روی نیمکتهای قدیمی کیپ تا کیپ نشسته و مشغول خوردن بودند... آقا سید پشت به ما رو به اجاق زغالی ایستاده بود و با بادبزن حصیری دستش زغالها را باد میزد. بوی کباب و چربی سوخته در فضای کوچک مغازه پیچیده بود. سید سرش را به طرفم برگرداند و همانطور که سیگاری گوشه لیش بود گفت: «چند سیخ؟» گفتم: «یکی با گوجه!...»
این کتاب را نشر روزگار در سال 1390 با قیمت 3800 تومان و در 03 1صفحه منتشر کرده است.
- ۹۴/۱۲/۰۵